Fereshteh Ahmadi

--- فرشته احمدی ---

Fereshteh Ahmadi

--- فرشته احمدی ---

Fereshteh Ahmadi

مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار!

اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب ها و تصمیم های درست تر، استفاده بهتری از وقت و عمر خود داشته باشند.

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سعدی» ثبت شده است

در مسجد جمعه شهر دمشق ، در کنار مرقد مطهر حضرت یحیی پیغمبر علیه السلام به عبادت و راز و نیاز مشغول بودم ، ناگاه دیدم یکی از شاهان عرب که به ظلم و

ستم شهرت داشت برای زیارت قبر یحیی علیه السلام به آنجا آمد و دست به دعا برداشت و حاجت خود را از خدا خواست .

درویش و غنی بنده این خاک و درند

آنان که غنی ترن محتاجترند

 

پس از دعا به من رو کرد و گفت : از آنجا که فیض همت درویشان (مستمندان ) عمومی است آنها رفتار درست و نیک دارند (تقاضا دارم ) عنایت و دعایی برای من کنند ، زیرا گزند

دشمنی سرسخت ، ترسان هستم .

Fereshte Ahmadi
۱۹ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۱۴ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱ نظر

سرهنگی پسری داشت ، که در کاخ برادر سلطان ، مشغول خدمت بود. با او ملاقات کردم ، دیدم هوش و عقل نیرومند و سرشاری دارد ، و در همان زمان خردسالی ، آثار بزرگی در

چهره اش دیده می شود :

بالای سرش ز هوشمندی

می تافت ستاره بلندی

  

این پسر هوشمند مورد توجه سلطان قرار گرفت ، زیرا دارای جمال و کمال بود که خردمندان گفته اند : توانگری به هنر است نه به مال ، بزرگی به عقل است نه به سال .

مقام او در نزد شاه ، موجب شد ، آشنایان و اطرافیان ، نسبت به او حسادت ورزیدند ، و او را به خیانتکاری تهمت زدند ، و در کشتن او تلاش بی فایده نمودند ، ولی آنجا که یار ،مهربان است ، سخن چینی دشمن چه اثری دارد ؟

شاه از آن سرهنگ زاده پرسید : چرا با تو آن همه دشمنی می کنند ؟

Fereshte Ahmadi
۱۴ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۵۷ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

یکی از فرمانروایان خراسان ، سلطان محمود غزنوی را در عالم خواب دید که همه بدنش در قبر ، پوسیده و ریخته شده ، ولی

چشمانش همچنان سالم و در گردش است و نظاره می کند. خواب خود را برای حکما و دانشمندان بیان کرد تا تعبیر کنند ، آنها از تعبیر

آن خواب فروماندند ، ولی یک نفر پارسای تهیدست ، تعبیر خواب او را دریافت و گفت : سلطان محمود هنوز نگران است که ملکش در

دست دگران است !

Fereshte Ahmadi
۱۱ مرداد ۹۵ ، ۱۰:۳۰ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

بهلول

بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازی می نمود.

شیادی چون شنیده بود بهلول دیوانه است جلو آمد و گفت:

اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه را که به همین رنگ است به تو

می دهم!!

بهلول چون سکه های او را دید دانست که سکه های او از مس است

و ارزشی ندارد به آن مرد گفت به یک شرط قبول می نمایم!سپس گفت:

اگر سه مرتبه مانند الاغ عرعر کنی.شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود!

بهلول به او گفت:

تو با این خریت فهمیدی سکه ای که در دست من است از طلاست

چگونه من نفهمم که سکه های تو از مس است ؟!!!

Fereshte Ahmadi
۲۲ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۱۴ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

داستان کوتاه

صاحبدلی به مدرسه آمد ز خانقاه  

بشکست عهد صحبت اهل طریق را

گفتم : میان عابد و عالم چه فرق بود

تا اختیار کردی از آن ، این فریق را ؟

گفت : آن گلیم خویش به درمی برد زموج

وین سعی می کند که بگیرد غریق را !!!

 

سعدی

Fereshte Ahmadi
۲۲ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۵۱ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

پر واضح است که سعدی، حکایات گلستان را جهت سرگرم کردن و پر کردن اوقات فراغت ما ننوشته است . سعدی در پسِ هر حکایت به دنبال القاء کردن مطلبی مهم به مخاطب است ، لذا خوب است که پس از خواندن هر حکایت ، حدّاقل برای چند لحظه به پیام های آن فکر کنیم . 


 حکایت کلستانکاروانی در یونان بزدند و نعمت بی قیاس(1) ببردند . بازگانان گریه و زاری کردند و خدا و پیمبر شفیع آوردند اما فایده نکرد .

چو پیروز شود دزد تیره روان --- چه غم دارد از گریه کاروان ؟

لقمان حکیم اندر آن کاروان بود ، یکی  از کاروانیان او را گفت که مگر اینان را نصیحتی کنی و موعظه ای گویی تا از مال ما دست بردارند که دریغ باشد چنین نعمتی که ضایع شود ، گفت : دریغ ضایع کردن حکمت است که با اینان گفتن .

آهنی را که موریانه بخورد --- نتوان برد از او به صیقل ، زنگ
با سیه دل چه سود گفتن و وعظ --- نرود میخ آهنین بر سنگ

همانا که جُرم از طرف ماست

به روزگار سلامت،شکستگان دریاب  ---  که جبر خاطر مسکین(2) ، بلا بگرداند
چو سائل به زاری طلب کند از تو چیزی ---  بده و گرنه ستمگر به زور بستاند
پی نوشت:
1- نعمت بی قیاس : ثروت بی اندازه 
2- جبر خاطر مسکین :  مهربانی و دستگیری از مسکین

 

Fereshte Ahmadi
۲۲ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۲۵ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

سعدی گوید:

هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان درهم نکشیده، مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود و استطاعت پای پوشی نداشتم. به جامع کوفه درآمدم، دل تنگ. یکی را دیدم که پای نداشت. سپاس نعمت حق به جای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم.

Fereshte Ahmadi
۰۳ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۲۶ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲ نظر